پارت ۵ دشت باز
پارت ۵
ویو ا'ت
از یه راه رو رد شدیم و الی گفت
این اتاق رو میبینی اتاق ارباب مین هست واردش نشو برات میترسم
آ.ت. : چشم
به راهمون ادامه دادیم تا به اتاق رسیدیم
در رو الی باز کرد
اینجا اتاق توئه حمام دستشویی میز تحریر کمد و همه چی داره. من برم ساعت ۲ بیا ناهار خداحافظ
ا.ت چشم مرسی میام بای
الی رفت. یه لحظه کامل بغضم شکست و تا تونستم گریه کردم.
ا.ت : آخه چه اتاقی افتاد مامان تو چرا منو تنها گذاشتی بابا تو کجایی دخترتون تنها گذاشتین. من الان توی یه عمارت غریب چه کنم ( با عر تمام ✔️ 😅)
تا اینکه دیگه خسته شدم از جام بلند شدم شروع کردم رست کردن اتاق
اتاق تم قهوه ای کلاسیک داشت( بتونم عکسش رو میزارم ) اصلا کل عمارت کلاسیک قشنگ بود اما جای من واقعا اینجا نیست من میخوام خونه خودم باشم کنار مامانم کنار شومینه با یه چایی تو دستم با مامانم درباره کتابم حرف بزنم. دوباره بغض کردم اما دیگه چشمام داشت میسوخت
به ساعت نگاه کروم تازه ۱۲ بود
رفتم سراغ کمد. او خدای من این لباسارو من تو. خواب میدیدم
ذوق کردم ولی همچنان قلبم درد شکستن رو داشت
رفتم توی حمام و توی وان نشستم و شروع کردم قطه قطره مروارید های چشمم رو ریختن. بلند شدم و موهام رو خشک کروم و یه پیراهن ساده با گل های قهوه ای و چین های گل. پوشیدم موهام رو گوجه ای کردم به چشمام نگاه کردم چقدر باد کرده بود ولی اهمیت ندادم به بازوهای نگاه کردم زخم بود یه باند برداشتم و پیچیدم دورش. از اتاق بیرون اومد م. و از پله پایین رفتم تمام خد متکار ها به من نگاه میکردن و حرف میزدند مطمئن بودم راجب منه یه لحظه دوباره بغض کردم. ولی گریه نکردن
از یه سرباز پرسیدن طویله کجاست. بهم گفت پشت عمارت و گفت مراقب باش. تعجب کردم. چرا بهم گفت مراقب باش.
اهمیت ندادم از در عمارت خارج شدم چقدر در سنگین بود
پسری رو دیدم که روی یه نمیکت ۲۰۰ متر اون ور تر من نشسته بود و داشتیم کتاب میخوند.
بهش دقت کردم
موهاش همرنگ شب های من بود
چشم هاش مثل گربه های مادر بزرگم بود
صورت بامزه در حدی که دوست داشتم گاز بگیرمش
و دقتی که به کتاب کرده بود
لباسی پوشیده بود که عموما پسر های تاجر های دهکده میپوشیدند ولی از نوع ابریشم ( تو سریال انگلیسی های قدیمی دیدین فکر کنم. توی عکسایی که گذاشتم همینجوریه )
یه لحظه برگشت و به من نگاه کرد
خجالت کشیدم
یه لبخند بهم زد. مطمئن بودم سرخ شدم تعظیم کردم و راه افتادم
ویو یونگی
چقدر دختر خوشگلیه مطمئنم خیلی گریه کرده و قلبش شکسته چون چشماش قرمز بود و ورم کرده بود یه مثل یه رز صورتی بود مخصوصا وقتی خجالت کشید. اخ من چم شده چرا دارم اینجوری فکر میکنم ول کن
ویو ا.ت.
خیلی خجالت کشیده بودم ولی سعی کردم اهمیت ندم به یه جایی رسیدم که مطمئن بودم طویله بود
و یه مرد اومد جلوم و ...........
امید وارم خوشتون بیاد :)
ویو ا'ت
از یه راه رو رد شدیم و الی گفت
این اتاق رو میبینی اتاق ارباب مین هست واردش نشو برات میترسم
آ.ت. : چشم
به راهمون ادامه دادیم تا به اتاق رسیدیم
در رو الی باز کرد
اینجا اتاق توئه حمام دستشویی میز تحریر کمد و همه چی داره. من برم ساعت ۲ بیا ناهار خداحافظ
ا.ت چشم مرسی میام بای
الی رفت. یه لحظه کامل بغضم شکست و تا تونستم گریه کردم.
ا.ت : آخه چه اتاقی افتاد مامان تو چرا منو تنها گذاشتی بابا تو کجایی دخترتون تنها گذاشتین. من الان توی یه عمارت غریب چه کنم ( با عر تمام ✔️ 😅)
تا اینکه دیگه خسته شدم از جام بلند شدم شروع کردم رست کردن اتاق
اتاق تم قهوه ای کلاسیک داشت( بتونم عکسش رو میزارم ) اصلا کل عمارت کلاسیک قشنگ بود اما جای من واقعا اینجا نیست من میخوام خونه خودم باشم کنار مامانم کنار شومینه با یه چایی تو دستم با مامانم درباره کتابم حرف بزنم. دوباره بغض کردم اما دیگه چشمام داشت میسوخت
به ساعت نگاه کروم تازه ۱۲ بود
رفتم سراغ کمد. او خدای من این لباسارو من تو. خواب میدیدم
ذوق کردم ولی همچنان قلبم درد شکستن رو داشت
رفتم توی حمام و توی وان نشستم و شروع کردم قطه قطره مروارید های چشمم رو ریختن. بلند شدم و موهام رو خشک کروم و یه پیراهن ساده با گل های قهوه ای و چین های گل. پوشیدم موهام رو گوجه ای کردم به چشمام نگاه کردم چقدر باد کرده بود ولی اهمیت ندادم به بازوهای نگاه کردم زخم بود یه باند برداشتم و پیچیدم دورش. از اتاق بیرون اومد م. و از پله پایین رفتم تمام خد متکار ها به من نگاه میکردن و حرف میزدند مطمئن بودم راجب منه یه لحظه دوباره بغض کردم. ولی گریه نکردن
از یه سرباز پرسیدن طویله کجاست. بهم گفت پشت عمارت و گفت مراقب باش. تعجب کردم. چرا بهم گفت مراقب باش.
اهمیت ندادم از در عمارت خارج شدم چقدر در سنگین بود
پسری رو دیدم که روی یه نمیکت ۲۰۰ متر اون ور تر من نشسته بود و داشتیم کتاب میخوند.
بهش دقت کردم
موهاش همرنگ شب های من بود
چشم هاش مثل گربه های مادر بزرگم بود
صورت بامزه در حدی که دوست داشتم گاز بگیرمش
و دقتی که به کتاب کرده بود
لباسی پوشیده بود که عموما پسر های تاجر های دهکده میپوشیدند ولی از نوع ابریشم ( تو سریال انگلیسی های قدیمی دیدین فکر کنم. توی عکسایی که گذاشتم همینجوریه )
یه لحظه برگشت و به من نگاه کرد
خجالت کشیدم
یه لبخند بهم زد. مطمئن بودم سرخ شدم تعظیم کردم و راه افتادم
ویو یونگی
چقدر دختر خوشگلیه مطمئنم خیلی گریه کرده و قلبش شکسته چون چشماش قرمز بود و ورم کرده بود یه مثل یه رز صورتی بود مخصوصا وقتی خجالت کشید. اخ من چم شده چرا دارم اینجوری فکر میکنم ول کن
ویو ا.ت.
خیلی خجالت کشیده بودم ولی سعی کردم اهمیت ندم به یه جایی رسیدم که مطمئن بودم طویله بود
و یه مرد اومد جلوم و ...........
امید وارم خوشتون بیاد :)
- ۲.۹k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط